دشمن کسی است که قصه اش را نمی دانی غریبه کسی است که قصه اش را نمی دانی دیگری کسی است که قصه اش را نمی دانی این را پارسال جایی دیدم و نوشتم اغراق نیست اگر بگویم ساعت ها به آن فکر کردم مرورش کردم و حالا انگار دارم یادش می گیرم اینکه هر آدمی قصه ای دارد که ما آن را نمی دانیم شاید اگر می دانستیم بیشتر با هم مهربان بودیم، کمتر همدیگر را شرحه شرحه می کردیم و این دنیا جای بهتری برای زندگی بود هر روز به آدم ها نگاه می کنم به خطوط چهره شان، تکان دادن دست هایشان، زُل زدن های بی هدف شان به یک نقطه، به عکس هایی که در شبکه های اجتماعی منتشر می کنند، به چیزهایی که پشت واژه هایشان هست و تلاش می کنند پنهان اش کنند و من هم کمک شان می کنم که فکر کنند موفق بوده اند و من نفهمیده ام و با خودم می گویم هر کدام از آنها قصه ای دارند که من نمی دانم هر کس زیر پوست اش رازی پنهان دارد، حرفی که نمی زند، گاهی می آید تا روی لب و دوباره قورتش می دهد هرکس رنجی دارد که ما نمی دانیم، آن را پشتِ آرایش سبک یا غلیظی پنه
بچه که بودم همسایه ای داشتیم که هر روز و هر ساعت، پای تشت رخت بود هر وقت او را می دیدی چمباتمه زده بود کنار یک تشت پر از رخت چرک، چنگ می زد و می سابید حتی الان که می خواهم او را در ذهنم بیاورم، بدون آن تشت پر رخت و دست هایی که یا از سایش یا از سرما سرخ بودند نمیتوانم تصور کنم او مقاوم ترینِ اهل کوچه بود در برابر خرید ماشین لباسشویی زنِ کم حرفی بود، ولی یک روز سرِ درد دل را م باز کرد می گفت بچه که بوده یک روز معلم درویش مسلکِ ده، از بچه ها می خواهد که آرزوهایشان را روی کاغذ بنویسند و به رودی بسپارند که از میان روستا می گذشته دخترکان و پسرکان سرخوش و سرحال کاغذهای بُعد و حجم گرفته از آرزوهای رنگی را می اندازند توی آب و توی راه برگشت به مدرسه ، پسرکی را می بینند که در بالادست دارد به آب می شاشد دخترک به خانه می رود و ماجرای کاغذ آرزوها و پسرک شاشو را برای مادرش تعریف می کند و مادر می گوید پس دیگه آرزوهاتون نمیشه دیگه، نجس شد، رفت و همین، همین جمله ی ساده ی شاید از سرِ شوخی می شود ملک
زن کشاورزی بیمار شد کشاورز به سراغ یک راهب بودایی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست تا همه ی بیماران را شفا بخشد ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت صبر کنید از شما خواستم برای زنم دعا کنید و شما دارید برای همه ی بیماران دعا می کنید دارم برای زنت دعا می کنم اما برای همه دعا کردید با این دعا ممکن است حال همسایه ام که مریض است خوب بشود و من اصلا از او خوشم نمی آید راهب گفتتو چیزی از درمان نمی دانی وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم، وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارد و به جایی نمی رسند کتاب قصه هایی برای پدران، فرزندان و نوه ها پائولو کوئلیو
آخرین جستجو ها